داستان بز و رودخونه
نوشته شده توسط : KSA


چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد...!

او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبي كه بر تن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته

پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را مي‌دانم.

آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد

بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد

چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟

پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد ، آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.

و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود را نمي‌شكند ،چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را مي‌پرستد ...
 




:: موضوعات مرتبط: متفرقه (مطالب جذاب ، خواندنی و دیدنی) , ,
:: برچسب‌ها: بز , بزغاله , بغزله , سرآبادان ,
:: بازدید از این مطلب : 1019
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : دو شنبه 26 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: